کامشین حوصله ندارد

ساخت وبلاگ

در امر مقدس نوشتن اهمال کاری می کنم چون حوصله ندارم. چندی پیش یکی از دوستان محترم به من گفتند که گاهی اوقات احساس می کنند که وقتی در این وبلاگ کامنت می گذارند احساس امنیت کامل همراهشون نیست. بعضا یکی پیدا می شه یک چیزی میگه که آدم نه تنها خوشش نمی اد یعنی ذهنیتش با کامنت دیگران همراه نمی شه، بلکه واقعا حس می کنه که اینجا امنیت لازم برای نظر دادن نداره. خلاصه که پیش میاد که اوضاع از کف به در بشه و احتیاط جای خلاقیت را بگیره. 

راستش من هم دوست ندارم کلمات و اشاراتی را که در اینجا به کار می برم در متن دیگه و به منظور دیگه جای دیگر هم ببینم. اصلا این وبلاگ به خاطر این موضوع رمز دار شد تا اگر زمانی نوشته های خودم را گوگل کردم سر از سایت های تبلیغاتی برای محصولات جنسی در نیاورم، حالا کپی کردن فکر و نظر برای بقیه وبلاگ ها پیشکشم! اصلا دست کسی که به نوشته های من ارجاع می ده درد نکنه ولی وقتی این ور و آن ور ارجاعات لحن گوشه کنایه  و مسخره کردن  پیدا می کنه، وسواس ذهنی بیچاره ام می کنه و برای کسی که می دونه وسواس ذهنی یعتی چی توضیح اضافه لازم نیست. 

اوضاع و روزگار هم در مرز افتضاح و فاجعه است. نمی شه با بدبختی های ساری و جاری شوخی کرد، نمی شه در این شرایط از من و اوضاع شلغمی ذهنم حرف زد، نمی شه گنده ....وز شد و از فلسفه و تاریخ جوری حرف زد که انگاری حالیمه، و مسلما نمی شه این حقیقت را هم نادیده گرفت که آبجی تون در مرز افسردگی است و دلش دیگه هیچی نمی خواهد. آرزوهاش ازش دور شده اند و رویاهاش به فناک رفته اند. مدام به این موضوع فکر می کنه که کاش پنگوئن بود و آدم نبود، شیر گرسنه بیشه های خشک بود و آدم نبود، روباه دشت های پر از برف بود و آدم نبود، گرگ تایگا بود و آدم نبود و خلاصه آدم نبود و اینقدر وهم برش نمی داشت که مرکز دنیاست. با خیال راحت در آب های سرد شیرجه می زد، اگر گیرش می آمد گاو های کوهان دار را می درید، کبک های سر به هوا را یک لقمه چپ می کرد و به دنبال شکار در بین درختان یخ زده می دوید و در شب های سرد و بلند زوزه می کشید. 

زندگی با این حجم تدبیر برای پیدا کردن معنا و مفهوم ابلهانه به نظر می اد اما لاک محافظ خوبی از سرما و گرما به ما داده. به جای آن اما امنیت و اطمینان، و لذت بردن از نفس بودن را از ما گرفته. خوش به حال قهرمانان ازمنه قدیم که بند هیچ قید اجتماعی ای نبودند و به خاطر نزدیک شدن به تجربه زندگی در حیات واقعی بی ترس و لرز به دل مخاطرات طبیعت می زدند. ما در عوض ماندیم و لذت ناب و بی معنای بودن را با دست و پا زدن برای یافتن معنی و مفهوم طاق زدیم و در نهایت این طاق بر سرمان خراب شد و ما کماکان زیر بار این ویرانه ها انگشت به دهان مانده ایم که چرا. 

من هم احساس امنیت نمی کنم. 

دنیای غریب پدر سالاری...
ما را در سایت دنیای غریب پدر سالاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9kamsin1 بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 12:59